-----------------**-- بیایید نقص های فرهنگیمان را با هم ریشه کن کنیم از بچه ها نپرسیم پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت ؟ از بچه های فامیل راجع به معدل درسیشان نپرسیم سرزده به خانه کسی نرویم راجع به متراژ و قیمت خانه صاحبخانه از او نپرسید .راجع به قد و وزن و سن اشخاص و مسایل شخصی سوال نکنید وقتی برایمان مهمان می آید تلوزیون را خاموش کنیم از عروس و داماد خود به فرزندانمان بدگویی نکنیم وقتی پدر یا مادری فرزندش را تنبیه کرده، جلوی بچه طرفداری بچه را نکنیم در تربیت فرزند دیگران حتی نوه هایمان هیچ دخالتی نکنیم هدایایی را که برای ما مناسب نبودند به دیگران هدیه نکنیم بدون اجازه همسایه مهمانی با صدای موزیک بلند در منزل نگیریم در مکان های عمومی اگر فرد سالمندی ایستاده، ما ننشینیم در مترو و اتوبوس به افراد زل نزنید موقع رانندگی داخل ماشین بغلی را نگاه نکنید وقتی چراغ سبز میشود، با بوق اعلان نکنید به رانندگی خانومها خرده نگیرید وقتی پیاده راه میروید اخم نکنید وقتی دوستانتان را بعد مدتی میبینید، هرگزنگویید: چقدر پیر شدی؟ یا ازبین رفتی. راجع به ظاهر کسی قضاوت نکنید به آرامی غذا بخورید. مخصوصا وقتی مهمان هستید بیشتر از کنار هم غذا خوردن لذت ببرید تا خود غذا باران که می آید کنار پیاده رو ها آهسته برانیم هنگام برف شاخه درختان جلو خانه را تکان دهیم به رستورانهای فست فود که میروید، خودتان ظرف غذایتان را داخل سطل بیندازید همیشه زباله های خود را تفکیک کنید همیشه در پله برقیها در سمت راست بایستید و سمت چپ را همیشه برای مردمی که عجله دارند خالی بگذارید در متروها و اتوبوسها بدانیم حق تقدم با کسانی هست که قصد پیاده شدن دارند، سپس افرادی که سوار میشوند تمام وقتتان را صرف سریالهای بی سر وته نکنید. به ورزش و مطالعه و یا دیدن فیلم های روز سینما بها دهید پولهای شما برای بانک ها نیستند. بیشتر خرج خودتان کنید و تا جایی که امکان دارد به مسافرت بروید اگر متاهل هستید هرگز بدون اطلاع همسرتان به جایی نروید. همیشه او را در جریان بگذارید همیشه حلقه ازدواج در دستتان باشد. اگر کوچک شده در اسرع وقت سایز آنرا درست کنید و به دست کنید همیشه با توجه به محیط پوشش خود را تعیین کنید. در خیابانها و مکان های عمومی نیازی به آرایش زیاد نیست در محیط کار لباس رسمی بپوشید و هرگز صندل راحتی به پا نکنید یا صندل تابستانه با جوراب نپوشید هرگز بدون ادکلن به سر کار نروید مخصوصا اگر شغل شما طوریست که با ارباب رجوع زیاد سروکار دارید هر سال به دندانپزشکی بروید .اگر سالی یک دندان خراب را هم درست کنید. دندانهایتان همیشه سالم میمانند به افراد بیمار یا معتاد یا اقلیت ها به چشم یک انسان عادی نگاه کنید و با آنها رفتار عادی و محترمانه داشته باشید و در آخر هرگز کشور خود را با تمام کاستی هایش مسخره نکنید و اجازه ندهید دیگران نیز حرمت شکنی کنند -----------------**--
@~@~@~@~@~@ میگن یه روز جبرئیل می ره پیش خدا گلایه می کنه که: آخه خدا، این چه وضعیه؟ *bi asab* ما یک عده ایرونی توی بهشت داریم که فکر می کنن اومدن خونه باباشون! به جای ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی می خوان بجای پابرهنه راه رفتن کفش نایک و آدیداس درخواست می کنن هیچ کدومشون از بال هاشون استفاده نمی کنن، میگن بدون بنز یا بی ام و یا تویوتا جائی نمیرن اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد *talab* خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم. امروز تمیز می کنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است *help* من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم می کنن و حلقه های تقدس بالای سرشون رو به بقیه می فروشن *haaaan* چند تاشون کوپن جعلی بهشت درست کردن و به ساکنین بخت برگشته جهنم می فروشن چندتاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت می کنن اتحادیه غلمان ها امضاء جمع کرده که اعضا نمی خوان به دیدن زنان ایرانی برن چون اونقدر آرایش کردن و اسپری مو و ماسک و موس و به سرشون زدن که هاله تقدسشون اتصالی کرده و فیوزش سوخته در ضمن خانمهای ایرونی از غلمانها مهریه و نفقه میخوان :khak: هفته پیش هم چند میلیون نفر تو چلوکبابی ایرانیها مسموم شدن و دوباره مردن. چند پزشک ایرونی هم بند کردن به حوری ها که الا و بلا بیایید دماغاتونو عمل کنیم، گونه بکاریم، ساکشن کنیم و از این کلک ها *difal* خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیها هم مثل بقیه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست *malos* برو یک زنگی به شیطون بزن تا بفهمی دردسر واقعی یعنی چی *goz_khand* جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان، دو سه بار میره روی پیغام گیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بخش ایرانیان بفرمایید؟ *chaie* جبرئیل میگه: آقا مثل اینکه خیلی سرت شلوغه؟ *fekr* شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه *help* این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! میخوام خودمو بازنشست کنم *fosh* شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو می کنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا می کنن تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی حالا هم که... ای داد! آقا نکن! بهت میگم نکن *fuhsh* جبرئیل جان، من برم اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش می کنن که جاش کولر گازی نصب کنن *odafez* یک عده شون بازار سیاه مواد سوختی بخصوص بنزین راه انداختن چند تا پزشک ایرونی در جهنم بیمارستان سوانح سوختگی باز کردن و براش تبلیغ می کنن و این شدیدا ممنوعه چندتاشون دفتر ویزای مهاجرت به بهشت باز کردن و ارواح مردمو خر میکنن. بلیت جعلی یکطرفه بهشت هم می فروشن *haaaan* یک سری شون وکیل شدن و تبلیغ می کنن که می تونن پیش نکیر و منکر برای جهنمی ها تقاضای تجدید نظر بدن چند تاشون که روی زمین مهندس بودن میگن پل صراط ایراد فنی داشته که اونا افتادن تو جهنم. دارن امضا جمع میکنن که پل باید پهن تر بشه *hang* چند هزار تاشون هم هر روز زنگ میزنن به 118 جهنم و تلفن و آدرس سفارتهای کانادا و آمریکا رو میپرسن چون می خوان مهاجرت کنن هر روز هزاران ایرونی زنگ میزنن به اطلاعات و تلفن آتش نشانی و اورژانس جهنم رو میخوان الان مراجعه داشتم می گفت ما کاغذ نسوز میخواهیم که روزنامه اپوزیسیون بیرون بدیم *gij_o_vij* ببخش! من برم، بعدا صحبت می کنیم... چند تا ایرونی دارن کوپون جعلی کولر گازی و یخچال میفروشن... برم یه چماقی بچرخونم *fosh* @~@~@~@~@~@
*~~~*****~~~* از میان 100 نفر از ثروتمندترین افراد حال حاضر دنیا بیست و هفت نفر ثروت خود را به ارث بردهاند سی و شیش نفر در خانواده فقیری به دنیا آمدهاند هجده نفر هیچ مدرک دانشگاهیای نداشتند هشت نفر از این میلیاردرهای کارآفرین در هر دو این دستهها جای داشتند آنها نه خانواده ثروتمندی داشتند و نه تحصیلات دانشگاهی داشتند این یک باور غلط است که برای ثروتمند شدن یا موفق شدن حتما باید شخصی ثروت به ارث برده باشد یا در خانواده ثروتمندی بدنیا بیاد یا مدرک دانشگاهی بالایی داشته باشه ناراحتی برای نداشته ها، یعنی هدر دادن داشته ها *~~~*****~~~*
-----------------**-- روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدان گاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و سپس آنرا به مردم نشان داد اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد ، لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند ... اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : قلب تو به زیبائی قلب من نیست، بنگرید وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است ، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود مرد جوان به تمسخر گفت : تو به این میگوئی زیبا ؟!!؟ پیرمرد پاسخ داد: آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم جوان با حالت تعجب پرسید : می شود محاسن این قلب را برای ما شرح بدهی ؟!؟ پیر مرد پاسخ داد : این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد ^^^^^*^^^^^ دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد داد زد و بد و بیراه گفت (فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را به هم ریخت (فرشته سکوت کرد) جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت (فرشته سکوت کرد) به پرو پای فرشته پیچید (فرشته سکوت کرد) کفر گفت و سجاده دور انداخت (باز هم فرشته سکوت کرد) دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میتوان کرد...؟ فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود ^^^^^*^^^^^ مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید به او گفت: فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟ من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم داداشم گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: آخه من یه دخترم -----------------**--
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم